گاهي احساس مي کني با وجود همه چيز،
هيچ چيز نداري، گاهي ميان آشناهاي قديمي
نشستهاي، اما باز هم غريبه اي.
بعضي وقتها مي دانـــــــــي دلت پر است،
اما جايي را سراغ نداري که غصـــــــــههـايت را
بازگو کني.
گـــــــاهي وقتها حتي ديوارهاي اتاقت هم
از دست تو خسته شده اند و ديـــــــــــگر طاقت
شنيدن حرفهــــــــــاي پراز اندوه تو را ندارند. آن
وقت است که چشــــــــمهايت به يکباره هواي
باريدن مي کند.
ديشب براي من از آن گاهي وقتها بود...
نظرات شما عزیزان:
در جنب وجوش برگ های خزان
من بی دل مشغولی بیکار در انتظارت نشسته ام
عجیب که این رویا از دنیا شور و شوق تورا بیشتردارد
سلام و مرسی از اینکه به وبلاگم سر زدی و نظرتو گفتی لینک شدی
.gif)